سفارش تبلیغ
صبا ویژن

زندگی نامه شهید بهنام محمدی راد

 

شهید بهنام محمدی

نام و نام خانوادگی : بهنام محمدی

متولد : 12 بهمن 1345

شهادت : 28 مهر 1359

زندگی بهنام محمدی

بهنام در منزل پدر بزرگش در خرمشهر به‌ دنیا آمد. ریزه بود و استخوانی اما فرز چابک بازیگوش و سرزبان دار. 

شهریور 1359 شایعه حمله عراقی ها به خرمشهر قوت گرفته بود خیلی ها داشتند شهر را ترک می کردند کسی باور نمی کرد که خرمشهر به دست عراقی ها بیفتد اما جنگ واقعاً شروع شده بود بهنام که فقط 13 سال سن داشت، تصمیم گرفت بماند. او مردانه ایستاد.هم می جنگید هم به مردم کمک می کرد. بمباران که می شد می دوید و به مجروحین می رسید. او با همان جسم کوچک اما روح بزرگ و دل دریایی‌اش به قلب دشمن می‌زد و با وجود مخالفت فرماندهان، خود را به صف اول نبرد می‌رساند تا از شهر و دیار خود دفاع کند. بهنام چندین بار نیز به اسارت دشمن درآمد؛ اما هر بار با توسل به شیوه‌ای از دست آنان می گریخت.

برای فریب عراقی ها می زد زیر گریه و می گفت: “من دنبال مامانم می گردم گمش کردم” او با بهره گیری از توان و جسارت خود توانست اطلاعات ارزشمندی از موقعیت دشمن را به دست آورده و در اختیار فرماندهان جنگ قرار دهد.

عراقی ها که فکر نمی کردند این نوجوان 13 ساله قصد شناسایی مواضع , تجهیزات و نفرات آنها را دارد , رهایش می کردند. یک بار که رفته بود شناسایی , عراقی ها گیرش انداختند و چند تا سیلی آبدار به او زدند جای دست سنگین مامور عراقی روی صورت بهنام مانده بود وقتی برگشت دستش را روی سرخی صورتش گرفته بود هیچ چیز نمی گفت فقط به بچه ها اشاره کرد عراقی ها کجا هستند و بچه ها راه می افتادند. این شیر بچه شجاع و پرتلاش بختیاری در رساندن مهمات به رزمندگان اسلام بسیار تلاش می کرد. گاه آنقدر نارنجک و فشنگ به بند حمایل خود آویزان می‌کرد که به سختی می توانست راه برود.علاقه عجیبی به امام خمینی (ره) داشت، به گونه ای که اینگونه سفارش کرده بود: از بچه‌ها می‌خواهم که نگذارند امام تنها بماند و خدای ناکرده احساس تنهایی بکند.

بهنام محمدی نوجوان 13-12 ساله‌ای بود که در تمام روزهای مقاومت از 31 شهریور تا 28 مهر 59 در خرمشهر ماند.

شهادت بهنام محمدی

با تشدید جنگ و تنگ ترشدن حلقه محاصره خرمشهر , خمپاره ها امان شهر را بریده بودند. درگیری در خیابان آرش شدت گرفته بود مثل همیشه بهنام سر رسید اما نارحتی بچه ها دیگر تاثیری نداشت او کار خودش را می کرد کنار مدرسه امیر معزی (شهید آلبو غبیش) اوضاع خیلی سخت شده بود. ناگهان بچه ها متوجه شدند که بهنام گوشه ای افتاده است و از سر و سینه اش خون می جوشید پیراهن آبی و چهار خونه بهنام غرق خون شده بود و چند روز قبل از سقوط خرمشهر شیر بچه دلاور خوزستانی بالاخره در 1359/7/28 پر کشید.

این کبوتر خونین بال در قطعه شهدای کلگه شهرستان مسجد سلیمان شهر آبا و اجدادش مدفون است. در سال 1389 طی یک مراسم باشکوه و با شرکت مسئولان و مدیران استان خوزستان و هزاران نفر از اهالی شریف شهرستان مسجد سلیمان ، مزار مطهر این شهید بزرگ به قطعه شهدای گمنام در ورودی شهر مسجد سلیمان انتقال یافت.

بهنام محمدی نوجوان 13-12 ساله‌ای بود که در تمام روزهای مقاومت از 31 شهریور تا 28 مهر 59 در خرمشهر ماند. و به قول تمام بچه‌های خرمشهر باعث دلگرمی رزمنده‌ها بود. اینکه نوجوانی در آن سن و سال و با آن قد و قواره کوچک در شهری که بیشتر از اینکه بوی زندگی بدهد بوی مرگ و خون می‌دهد مانده، شاید امروز برای من و تو باور‌پذیر نباشد.

با خودم فکر می‌کنم چه می‌شود نوجوانی که تا قبل از 31 شهریور در کوچه با هم‌سن و سال‌های خود بازی می‌کرد و آماده شروع سال تحصیلی جدید می‌شد بعد از2 الی 3 هفته به مدافعی تبدیل می‌شود که بعد از رفتنش همه مدافعان بی‌تاب اند. بهنام نمونه و تصویری کامل از حماسه آفرینی رزمندگان اسلام است که به خلق تفکر و فرهنگى غنى منجر شد ، که می توان از آن به عنوان « فرهنگ مقاومت و پایدارى » یا « فرهنگ ایثار و شهادت » نام برد. 



وصیت نامه شهید بهنام محمدی

بسم الله الرحمن الرحیم من نمیدانم چه بگویم. من و دوستانم در خرمشهر می جنگیم به ما خیانت می شود. من می خواهم وصیت کنم , هر لحظه در انتظار شهادت هستم . پیام من به پدر و مادر ها این است که بچه های خود را لوس و ننر بار نیاورید از بچه ها می خواهم امام را تنها نگذارند و خدا را فراموش نکنند . به خدا توکل کنند . پدر و مادرها فرزندان خود را اهل مبارزه و جهاد در راه خدا بار بیاورید. 

 

 

شهید بهنام محمدی

 

خاطره ای از مادر بهنام محمدی

مادر بهنام در بیان خاطره‌ای از این شهید می گوید:هنگام آغاز جنگ تحمیلی بهنام سیزده سال و هشت ماه داشت، نخستین فرزندم بود، او در دوازده سالگی به من می‌گفت:” می خواهم طوری باشم که در آینده سراسر ایران مرا به خوبی یاد کنند و یک قهرمان ملی باشم.”

دوران انقلاب، نخستین شعاری که یادش می‌آمد، با اسپری روی دیوار بنویسد، این بود: «یا مرگ یا خمینی، مرگ بر شاه ظالم». شاهش

را هم، همیشه برعکس می‌نوشت. پدرش هر چه می‌گفت که بهنام نرو، عاقبت سربازها می‌گیرندت، توجه نمی‌کرد. اعلامیه پخش می‌کرد، شعار می‌نوشت و در تظاهرات شرکت می‌کرد. گاهی نیز با تیر و کمان می‌افتاد به جان سربازهای شاه.

بهنام را به مدرسه نبردم، چرا که پدرش نمی‌گذاشت، او را به تعمیرگاه سپاه به همراه برادرش فرستادم تا کاری یاد بگیرد.

یک روز گفت: مادر دلم می‌خواهد بروم پیش امام حسین(ع) و بدانم که چگونه شهید شده! روزی دیگر کاغذی به من نشان داد که درباره غسل شهادت در آن نوشته شده بود. آرام گفت: مادر مرا غسل شهادت بده! چون می خواهم شهید شوم، تو هم از خرمشهر برو، اینجا نمان می‌ترسم عراقی ها تو را ببرند.

 
محمدی در خرمشهر
ریزه بود و استخوانی، اما فرز، چابک، بازیگوش و سر و زبان دار. ده ساله بود. کشتی می گرفت. به بزرگ تر از خودش هم گیر می داد. شر راه می انداخت و هوار کشان می گریخت و سالن کشتی را به هم می ریخت.
    
  
شهید بهنام محمدی راد
متولد: آبان 1345ـ خرمشهر
  اولین شعاری که یادش می آمد با اسپری روی دیوار بنویسد، همین بود: « یا مرگ یا خمینی، مرگ بر شاه ظالم » شاهش را هم، همیشه بر می نوشت. پدرش هر چه می گفت که بهنام نرو، عاقبت سربازها می گیرندت، توجه نیم کرد. اعلامیه پخش می کرد، شعار می نوشت و در تظاهرات شرکت می کرد. گاهی نیز با تیر و کمان می افتاد به جان سربازهای شاه.
تابستان ها می رفت مکانیکی، در تعمیرگاه از زیر کار در نمی رفت، وقتش را هم تلف نمی کرد. خوب به دست های استاد کار نگاه می کرد تا یاد بگیرد. شهریور 59 بود. شایعه ی حمله عراقی ها به خرمشهر قوت گرفته بود. خیلی ها داشتند شهر را ترک می کردند. بهنام، از این ناراحت بود که خانواده ی خودش هم دارد بساط را جمع می کند. باور نمی کرد که خرمشهر هم دارد بساط را جمع می کند. باور نمی کرد که خرمشهر دست عراقی ها بیفتد. اما جنگ واقعاً شروع شده بود. بهنام تصمیم گرفت بماند.
هجده آبان 59 بود، شیر بچه ی خرمشهر، بدنش پر از ترکش شده بود. کسی هم نتوانست مانع از پریدنش شود. بهنام خرمشهر ماند و به آرزویش رسید…
دوباره فرار کرد!
بهنام سیزده ساله بود. با برادر بزرگش مهدی، در خرمشهر همکلاسی جلسات قرآنی بودیم. بهنام آرام و قرار نداشت. خوب به یاد دارم که وقتی بهنام را به اتفاق خانواده به اهواز فرستادند تا زیر آتش نباشد، بهنام از دست خانواده خود فرار کرد و به خرمشهر برگشت. چند روز بعد، مادرش به سراغش آمد و او را برد و بهنام دوباره فرار کرد و به جمع بچه ها پیوست.
بهشت
از من خوب حرف شنوی داشت. خیلی متأثر و غم زده بود. مدت ها حمام نکرده بود و بدنش بوی تند عرق می داد. با صدای گرفته ای پرسید: « صالح! بهشت چه جور جاییه؟» گفتم: « جای خیلی خوبیه. سر سبز، نهرهای زیادی داره، هر کس شهید بشه، میره به بهشت». همان طور که سرش روی سینه ام بود، پرسید: « صالح! اگر من شهید بشم میرم بهشت؟» خیلی به خودم فشار آوردم که بغصم نترکد. دستی به موهای خاک آلودش کشیدم و گفتم: « تو که جایی نباید بری، تو همین جا می مانی.» گفت: « صالح!» از جوابم دلخور بود . کوتاه آمدم و گفتم: « غصه نخور، هر کسی در راه حق قدم بذاره، جاش تو بهشته».
مگر خبر نداری؟
یک روز شهید بهنام محمدی را دیدم که جلوی مسجد اصفهانی ها سر نیزه ای در دست داشت و با خشم آسفالت را می کند. علت را پرسیدم. در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده بود. گفت: مگر خبر نداری؟ بچه ها می گویند صالی را کشته اند . با همین سر نیزه، از عراقی ها انتقامش را می گیرم. من و صالی با هم خیلی رفیق بودیم. منو خیلی دوست داشت…»
او را دلداری دادم و گفتم: « ان شاء الله این خبر دروغ است و صالی بر می گردد.»


موهای آشفته
شهر، دست عراقی ها افتاده بود. در هر خانه، چند عراقی پیدا می شد که یا کمین کرده بودند ویا داشتند استراحت می کردند. خودش را خاکی می کرد. موهایش را آشفته می کرد و گریه کنان می گشت. خانه هایی را که پر از عراقی بود، به خاطر می سپرد. عراقی ها هم با یک بچه ی خاکی نق نقو، کاری نداشتند. همیشه یک کاغذ و مداد هم داشت که نتیجه شناسایی را یادداشت می کرد. پیش فرمانده که می رسید، اول یک نارنجک، سهم خودش را از غنایم بر می داشت و بعد بقیه را به فرمانده می داد.


شناسایی
به سقوط خرمشهر چیزی نمانده بود. بهنام می رفت شناسایی چند بار او را گرفته بودند،اما هر بار زده بود زیر گریه و گفته بود:« دنبال مامانم می گردم، گمش کردم». عراقی ها هم ولش می کردند. فکر نمی کردند که بچه سیزده ساله برود شناسایی. یک بار رفته بود. شناسایی، عراقی ها گیرش انداختند و چند تا سیلی به صورتش زدند. جای دست های سنگین مأمور عراقی روی صورت بهنام مانده بود. وقتی بر می گشت ، دستش را گرفته بود روی سرخی صورتش. هیچ چیز نمی گفت. فقط به بچه ها اشاره کرد که عراقی فلان جا هستند. بچه ها هم راه افتادند.
نارنجک
یک اسلحه به غنیمت گرفته بود. با هما اسلحه، هفت عراقی را اسیر کرده بود. احساس مالکیت می کرد. به او گفتند باید اسلحه را تحویل دهی. می گفت به شرطی اسلحه را می دهم که حداقل یک نارنجک به من بدهید. پایش را هم کرده بود در یک کفش که یا این، یا آن. دست آخر یک نارنجک به او دادند. یکی گفت: «دلم برای اون عراقی های مادر مرده می سوزه که گیر تو بیفتند. بهنام خندید. برای نگهبانی داوطلب شده بود. به او گفتند: « یادت باشه به تو اسلحه نمی دهیم ها!» بهنام هم ابرو بالا انداخت و گفت: « ندهید. خودم نارنجک دارم!» با همان نارنجک دخل یک جاسوس نفوذی را آورد.
تا زن نگیری، به بهشت نمی ری!
بهنام، برای گرفتن یک تکه نان به سوی آشپزخانه می رود. آشپزخانه، بخشی از محوطه ی حیاط م
سجد است که با برزنت جدا شده. خواهران برای تهیه غذا، از اذان صبح تا پاسی از شب، زحمت می کشند.
بهنام، دو سه بار یا الله می گوید. احترام از فروغ می پرسد: کیه؟
فروغ سر می گرداند، نگاه می کند. می گوید: کسی نیست، آقا بهنام است.
ـ خواهرها حجابتان را رعایت کنید، یا الله.
احترام به فروغ چشمک می زند. با صدای بلند بهنام را صدا می کند.
ـ بهنام جان تویی؟ بیا داخل، تو که نامحرم نیستی.
ـ آره، مثل بچه من می مانی.
بهنام عصبانی می شود. او که از کله ی صبح از وقت اذان صبح، کلافه است، جوش می آورد. از آستانه ی آشپزخانه بر می گردد.
بچه ها آماده می شوند تا به مقابله با دشمن بروند. بهنام از دیدن این صحنه، طاقتش طاق می شود. مهدی رفیعی را می بیند. با دلخوری و ناراحتی از خواهرها گله می کند. مهدی رفیعی علاقه ی زیادی به بهنام دارد. گاهی هم سر به سرش می گذارد.جوش و خروش بهنام، قد بودن و غرورش را دوست دارد. با شنیدن حرف های بهنام، چهره به هم می کشد.
سر بهنام پایین است و نگاه به زمین دارد. مهدی به سید صالح چشمکی می زند تا سید مطمئن باشد قصد شوخی دارد. رابطه برادرانه و صمیمانه سید صالح و بهنام، شهره خاص و عام است. بهنام با تمام غرور و قدی اش، در برابر سید صالح موسوی که صمیمانه صالی صدایش می زند، آرام است و حرف شنو.
مهدی با لحنی جدی می گوید: درست می گویند؛ نه تو هنوز دهنت بوی شیر میده. لابد پیش خودت خیال میکنی مرد شدی، نه اصلاً این جا چه کار می کنی؟ نمی گی یک وقت ممکن است ناغافل کشته شوی؟
بهنام جا می خورد. اصلاً توقع چنین برخوردی را نداشت. در تمام مدتی که در خرمشهر مانده است. هیچ کس بهش از گل نازک تر نگفته بود. نگاه از زمین می کند و به مهدی نگاه می کند تا شاید اثری از شوخی ببیند؛ نمی بیند. یاری خواهانه به صالی نگاه می کند. با آن چشم های معصوم، یا به قول بهروز مرادی چشم های بهشتی. سید طاقت نمی آورد. نگاه می دزدد. بهنام، بهت زده، تصمیم می گیرد خودش ، جواب مهدی رفیعی را بدهد. با صدایی که مثل همیشه بلند و محکم نبود، می گوید: اولاً همه چیز سرم می شود و می فهمم. ثانیاً بچه ت وقنداق است، ثالثاً خودم می دانم نامحرم هستم. اگر امر به معروف و نهی از منکر نکنم، معصیت دارد. تکلیف شرعی است و واجب. آخرش هم می خواهم شهید بشوم. آرزو دارم تا به شهادت برسم، مثل خیلی از بچه ها، مثل خیلی از بچه ها، مثل پرویز عرب…
مهدی نمی گذارد اسامی شهدا را ردیف کند. به سخنی خنده اش را فرو می دهد. با لحن جدی ادامه می دهد:
ـ چی بشی؟ شهید ؟ لابد توقع داری فوری بری بهشت، نه؟ آقا را باش، بزک نمیربهار میاد، خربزه با یک چیزد یگر میاد. اگر به این نیت این جا ماندی، همین حالا راهت را بگیر برو اهواز، برو پیش خانوادت.
ـ چرا؟ مگر من چی کم دارم؟ بیشتر بچه هایی که شیهد شدند را می شناختم. مثل خودم بودند…
ـ پسر جان! علامه دهر! برادر مکلف! برادری که تکلیف شرعی به گردن داری! چه طور نمی دونی که آدم مجرد که به سن تکلیف رسیده باشد، اما زن نگرفته باشد، ایمانش کامل نیست.
نصفه است، نه؟ اگر هم کشته شود؛ ولو در میدان جنگ، در وسط میدان، شهید حساب می شود، اما به بهشت نمی رود. نه؟ ببینم این را شنیده بودی؛ دیدی هنوز بچه ای؟
بهنام نوجوان، بهنام سیزده، چهارده ساله، مثل یک خانه قدیمی و کلنگی فرو می ریزد. از شدت خشم و ناراحتی، جشمانش گشاد شده بود و می درخشید. چند لحظه مردد وبلاتکلیف درجا می ماند. حتی به صالی هم نگاه نمی کند. اشک هایش لب پر می زند. از جابلند می شود و می دود . امیر، دم درمسجد ایستاده بود، دست می اندازد تا کتف بهنام را بگیرد. می خواست نگهش دارد وآرامش کند، ولی بهنام گلوله آتش است.
با خشونت ، شانه اش را از پنجه امیر بیرون می کشد ومی دود. مهدی اصلاً توقع چنین عکس العملی را نداشت. قبلاً هم سر به سرش گذاشته بود. اما هرگز تا این حد ناراحت نشده بود.ناراحت می شود. برای توضبح، ابتدا امیر را نگاه می کند.چهره ی امیر مثل همیشه آرام وباز است . با لبخند شانه بالا می اندازد. مهدی رو به سید صالح می کند. چهره سید برافروخته و غمگین است.
سید به جدت نمی خواستم این قدر ناراحتش کنم، بیا با هم بریم سراغش از دلش در بیاریم.
سید صالح می گوید: فایده نداره. باید چند ساعتی بگذره تا کمی آروم بشه. اون وقت میشه باهاش حرف زد. شما خودت رو ناراحت نکن. راستش از دست من دلخوره، نه از شما و آبجی فروغ و احترام.
ـ چه طور؟
ـ والله چه عرض کنم؟ چون همه می دونید حرفش چیه و چی میخواد؟ امروز از کله صبح گیر داده، قسم و آیه که من را هم با خودتان ببرید. می خواهم من هم با عراقی ها بجنگم. این شهر که همه اش مال شما نیست.
ما هم سهم داریم. هر چی توضیح دادم، دلیل آوردم، نشد. مرغ یک پا داره. از همان ساعت، حسابی دلخور بود. دنبال بهونه می گشت با کسی جر و بحث کنه.
سقای کوچک کربلای خرمشهر
… تا کنار مسجد راه آهن، زیر آتش کماندوهای تیپ 33 نیرو مخصوص و تانک های لشکر 3 زرهی
سپاه سوم عراق دویده بودیم. شرایط سخت شده بود. مانده بودیم که چطور باید با عراقی ها مقابله کنیم. ناگهان متوجه شدم در میان انبوه آتش سلاح سبک و شلیک تیر مستقیم تانک های دشمن، نوجوانی زیکزاکی دارد می دود و به طرفمان می آید.
البته هر بار آتش شدت می گرفت، روی زمین خیز می رفت و تا کمی آتش سبک می شد بلند می شد و می دوید. ا. «بهنام» بود.
فریاد زدم: « بهنام! مواظب خودت باش.» سرانجام افتان وخیزان خودش را به ما رساند و جسه کوچکش را پرت کرد توی سنگر. برایمان آب آلوده آورده بود. در آن شرایط سخت بهنام برایمان سقایی می کرد. قمقمه ای پر از آب جلبک بسته و کثبف که از حوض خانه های خالی از سکنه شهر پرکده بود، داد به دست ما. نگاهی به صورت نوجوانش انداختم. در میان آتش و خون، در آن میدان کارزار که مرد می خواست بماند و بجنگد، بهنام در شهر مانده بود. در تصور من، بهنام همیشه به عنوان سقای کربلای خرمشهر باقی مانده است.
همه مدافعان بی تاب اویند.
هر وقت اسلحه ژ3 ، روی دوشش می انداخت، نوک اسلحه روی زمین ساییده می شد. بهنام محمدی، نوجوان 13 ساله ای است که در تمام روزهای مقاومت از 31 شهریور تا 28 مهر 59 در خرمشهر ماند و به قول تمام بچه های خرمشهر، باعث دلگرمی رزمنده ها بود. این که نوجوانی در آن سن سال و با آن قد و قواره کوچک، در شهری که بیشتر از این که بوی زندگی بدهد، بوی مرگ و خون می دهد، مانده؛ شاید امروز برای من و تو باور پذیر نباشد. با خودم فکر می کنم چه می شود نوجوانی که تا قبل از 31 شهریور، در کوچه ، با هم سن و سال های خود زندگی می کرد و آماده ی شروع سال تحصیلی جدید می شد، بعد از 2 الی 3 هفته به مدافعی تبدیل می شد که بعد از رفتنش، همه مدافعان بی تابند و از همه بیشتر سید صالح موسوی.سید صالح را صالی صدا می کرد. سید صالح می گفت که شب ها که روی پشت بام می خوابیدیم، از من در مورد شهادت و بهشت می پرسید. باز فکر میکنم مگر نوجوان 13 ساله از مرگ و شهادت چه تصویری دارد. و باز گفت که هر بار او را به بهانه ای از خرمشهر بیرون می بردیم تا سالم بماند، باز غافل که می شدیم، می دیدیم به خرمشهر برگشته و در مسجد جامع مشغول کمک است.
ترکش کوچک
آن روزی که خرمشهر شد خونین شهر، بهنام با ما بود. و شاهد شهادت خیلی از بچه ها…
هر شب موقعی که ما از خط می آمدیم پشت خط؛ می آمد پیش ما و خیلی به من علاقه پیدا کرده بود. می آمد سرش را می گذاشت روی سینه ام و دراز می کشید.
می گفت: صالح، از بهشت برام بگو. راستی، بهشت چه طوریه؟ سرسبزه؟ خوبه؟ خدا اونجاست؟ خدا چه کسانی را راه می دهد برن بهشت؟ مثلاً من باید چی کا ربکنم؟ حالا این بچه هایی که امروز شهید شدن،رفتن بهشت؟ چون شهید شدن میرن بهشت.
گفتم: آره، بهشت جای خوبیه، جای آدم های خوبه، جای آدم های پاکه، کسانی که در راه خدا مجاهده بکنند، به شهادت برسند میرن بهشت.
گفت: صالی، یعنی ما هم شهید می شیم.
گفتم: با خودته، با خداست. هر کس سعادت داشته باشد شهید می شه.
گفت: ان شاء الله ما هم شهید می شیم. ما هم کار می کنیم، زحمت می کشیم در راه خدا، تا شهید بشیم.
همین طور صحبت می کرد و سؤال می کرد و من هم براش می گفتم تا خوابش برد.
صبح بلند شدیم زدیم بیرون. اومدیم رفتیم توی خیابان آرش. بهش گفتم: بهنام حق نداری مقر رو ترک کنی.
آن روز آمدیم و توی خیابان آرش، مشغول درگیری شدیم، درگیری خیلی شدید بود. یعنی وحشتناک بود. ما مستأصل شده بودیم و کاری از دستمان بر نمی آمد. فقط بچه ها می رفتن و می زدن و بر می گشتن. کار آن چنانی هم ما انجام نمی دادیم.
فقط آن جا خیلی شهید دادیم. عباس انصاری شهید شد. محمود معلم دو تا چشماشو از دست داد و خیلی های دیگه…
آن روز نزدیک های بعد از ظهر بود که به ما گفتند که شما باید برید جلو دیده بانی کنید و ما هم قبضه های خمپاره ای که داریم شلیک می کنیم تا جلوی آتش دشمن را بگیرد و شما بتونید برید جلو.
من آمدم و برای دیده بانی بیسیم گرفتم. بیسیم را گذاشتم روی دوشم و حمایل و خشاب اسلحه و این ها را برداشتم.
یک سنگری بود جلوی مدرسه ی امیر معزی توی خیابان آرش، آن جا داشتم با یکی از بچه ها هماهنگی می کردم که یکدفعه یکی گفت: صالی! صالی! برگشتم نگاه کردم، دیدم بهنامه. بر افروخته شدم. اعصابم خرد شد. گفتم : بهنام! این جا چه کار می کنی؟ مگه نگفتم نیا این جا؟
در اومد با یک حالت معصومانه و بچه گانه ی خودش، با یک انعطاف خاصی که از بهنام بعید بود ـ موهایش بلند بود و یک لباس را که فکر میکنم مربوط به بیمارستان بود نیز پوشیده بود ـ گفت: صالی من نمی خواستم بیام. بچه های تکاور آمده بودند که من بهشان کنسرودادم و بعد این جوراب را بهم دادند. الان این جوراب را آوردم برای تو. نو است، پات زخمیه، گفتم این را پات بکنی برایت خوبه.
جوراب را نگاه کردم. سرش را بوسیدم. گفتم: بهنام! الان موقع جوراب پا کردن نیست. جوراب را پیش خودت نگه دار تا من کارهایم را انجام بدم. برو توی ا
ین سنگر، می نشینی، تکان نمی خوری تا من بگم.
برگشتم با بچه ها هماهنگ کردم، با قدرت و رضا دشتی و جمشید و … صحبت می کردیم که بریم جلو. توی همون لحظه ای که می خواستیم بریم جلو؛ دیدم یک خمپاره آمد. تو همون حالت بیسیم را پرت کردم.
به ما گفته بودند آمبولانس جلوی فرمانداری است. اگر اتفاقی برای بچه ها افتاد، هر کسی توانست برود و آمبولانس را بردارد و بیاورد که بچه ها نمانند این جا و از بین بروند.
خمپاره که خورد، موج انفجار تکانمان داد؛ چند تا از بچه های دیگر هم، افتاده بوند. سریع بیسیم را درآوردم، حمایلم را انداختم، اسلحه ام را هم انداختم و آمدم فرمانداری که آمبولانس را خبر کنم بیاد.
هیچ کس غیر از خود ما آن جا نبود، یک مقدار، صد متری که دویدم ، دیدم که دیگه نمی توانم حرکن کنم. نگو که پای خودم ترکش خورده بود و زخمی شده بودم. اما متوجه نشدم. و تا آن موقع گرم بودم. چهار تا قدم دیگر که برداشتم، افتادم. یک وانت قرمز آمد تا از بغلمان رد شود، بچه ها گفتند نگه دار، نگه دار.
نگه داشت؛ من رو انداختند پشت وانت، یک دفعه دیدم بهنام کف وانت پهن شده است. آن جا شوکه شدم. فقط می گفتم بهنام، بهنام. و اشک از چشمانم جاری بود.
یک ترکش ریز خورده بود توی قلب کوچکش. همین طور نگاهش می کردم.
من این طور برداشت کردم که بهنام منتظر صدای من بود. تو حالت خاصی بود. وقتی صدا کردم بهنام، بهنام، سرش را تکان داد.بدنش پر از خون بود. دستش را یواش یواش گذاشت روی سینه اش و…
تا آخرین نفس
یک روز که برای عیادت دوستی مجروح به تهران آمدم، از پله های بیمارستان مصطفی خمینی، در خیابان طالقانی که بالا می رفتم، در طبقه دوم، دیدن یک عکس مرا متوقف کرد و قدرت بالا رفتن را از من گرفت! چهره آشنایی که درون طرح بک نارنجک به تابلو نصب شده بود و زیر آن نوشته بود: « بهنام محمدی، نوجوان سیزده ساله خرمشهری که در زادگاهش ماند و تا آخرین نفس مقاومت کرد وشهرش را ترک نکرد و..

شهید بهنام محمدی

  
ولین شعاری که یادش می آمد با اسپری روی دیوار بنویسد، همین بود: « یا مرگ یا خمینی، مرگ بر شاه ظالم » شاهش را هم، همیشه بر می نوشت. پدرش هر چه می گفت که بهنام نرو، عاقبت سربازها می گیرندت، توجه نیم کرد. اعلامیه پخش می کرد، شعار می نوشت و در تظاهرات شرکت می کرد. گاهی نیز با تیر و کمان می افتاد به جان سربازهای شاه.
تابستان ها می رفت مکانیکی، در تعمیرگاه از زیر کار در نمی رفت، وقتش را هم تلف نمی کرد. خوب به دست های استاد کار نگاه می کرد تا یاد بگیرد. شهریور 59 بود. شایعه ی حمله عراقی ها به خرمشهر قوت گرفته بود. خیلی ها داشتند شهر را ترک می کردند. بهنام، از این ناراحت بود که خانواده ی خودش هم دارد بساط را جمع می کند. باور نمی کرد که خرمشهر هم دارد بساط را جمع می کند. باور نمی کرد که خرمشهر دست عراقی ها بیفتد. اما جنگ واقعاً شروع شده بود. بهنام تصمیم گرفت بماند.
هجده آبان 59 بود، شیر بچه ی خرمشهر، بدنش پر از ترکش شده بود. کسی هم نتوانست مانع از پریدنش شود. بهنام خرمشهر ماند و به آرزویش رسید…
دوباره فرار کرد!

کلید واژه

شهید بهنام محمدی - خرمشهر-دفاع مقدس- ایران- عراق-امام خمینی